دانلود رمان منجلاب عاشقی از ناشناس بیاحساس با لینک مستقیم
رمان منجلاب عاشقی نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، بزرگسال
نویسنده رمان: ناشناس بیاحساس
تعداد صفحات: 358
خلاصه رمان: حادثهای ساده به تراژدی بدل میشود: نازی با یک تصادف جانِ دختری را میگیرد و زندان، خانهٔ او میشود. نیلوفر، خالهٔ جوان، راه آمرزش را با روشی ناامیدانه انتخاب میکند، به خانهٔ اولیای مقتول میرود تا رضایت بگیرد و اگر نشود، خود را در آتش خواهد افکند. پدرِ داغ دیده پاسخی غیرمنتظره میدهد: او خواستهای انسانینما اما ظالمانه میگذارد؛ نیلوفر باید همچون عروسکی تحت فرمان باشد تا رضایت دهد. نیلوفر، بهقیمت شکست غرور و آزادیش، شرط را میپذیرد و داستانی از قربانی سازی و معاملهٔ وجدان رقم میخورد …
رمان جانان نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه
نویسنده رمان: الهه آتش
تعداد صفحات: 3792
خلاصه رمان: تصادف سهمگین در هفدهسالگی، همه چیز را برای جانان تغییر داد. او زخمی و بیچهره، در بیمارستان به زندگی بازگشت اما در ذهنش فقط یک حقیقت تکرار میشد: مادر و برادرش مقصرند. پزشکی قانونی، پیکر نیمسوختهی دختری ناشناس را به خانواده تحویل داد و آنها گمان کردند جانان دیگر وجود ندارد. در سکوت بیمارستان، یکی از پزشکان، سرپرستی جانان را پذیرفت و با جراحیهای متعدد، صورت جدیدی به او بخشید. حالا پس از هفت، هشت سال، جانان با چهرهای متفاوت، دوباره در برابر برادرش قرار گرفته است؛ برادری که هیچ نشانی از گذشته در نگاهش پیدا نمیکند. در دل جانان اما تنها چیزی که زنده است، آتش انتقام است …
رمان ساقی نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه
نویسنده رمان: زینب عامل
تعداد صفحات: 3497
خلاصه رمان: وقتی سالها بعد دوباره به شهر برگردی، زنی را خواهی یافت در گوشهای فراموششده از این هیاهو، نشسته با چشمانی دوخته به افق، در انتظار کسی که هرگز نخواهد آمد. مردم شهر او را به نام “مجنون” خواهد شناخت و روایت غم انگیزش، جرقهی خلق اثری بیبدیل در ذهن هنرمندی میشود که برای همیشه ستایش خواهد شد. آری، بازی دنیا همینقدر غریب است… هیچگاه به فکرت هم خطور نخواهد کرد که تو، سرچشمهی شاهکاری باشی که نامش در تاریخ جاودانه شود …
رمان مثل کوه نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، هیجانی
نویسنده رمان: سارگل حسینی
تعداد صفحات: 771
خلاصه رمان: چند لات بی سر و پا بودند. نزدیکشان که میشود صدایش را بلند میکند: گمشین ببینم! یکی از جوانها که انگار سرش بیشتر از بقیه باد دارد جلو میآید و با وجود حریف قَدرش لات مآب میگوید: فضولیش به شما نیومده. نامدار دستی رو بازوی پسر میگذارد و با نصف زورش پسرک بیچاره پخش زمین میشود. دختر با هق هق و ترس به نامدار نگاه میکند تا نجاتش دهد. دو پسر دیگر که انگار ترسوتر از آن بودند که جلو بیآید، دوستشان را بلند کرده و هر سه از دید محو میشوند …