دانلود رمان طلایه به قلم نگاه عدل پور با لینک مستقیم
دانلود رمان طلایه نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: صحنه دار، ممنوعه، آنلاین
نویسنده رمان: نگاه عدل پور
تعداد صفحات: 660
خلاصه رمان: داستان درباره ی دختری است به اسم طلایه با اصلیت اهوازی که ساکن اصفهان است. روزی طلایه که از قضا خانواده ای متدین و مذهبی دارد به تولد دوستش دعوت شده و با کلی خواهش و التماس رضایت مادرش را مبنی بر رفتنش به جشن جلب می کند اما بعد از شرکت در جشن متوجه جو ناسالم آنجا شده و تصمیم به ترک مهمانی میگیرد که وقتی موضوع را با دوستش درمیان میگذارد فریبا مانع از رفتن او شده و او را تا نیمه شب نگه می دارد.
بالاخره با کلی خواهش فریبا رضایت میدهد طلایه را همراه یکی از پسرها به نام اشکان که او هم حال طبیعی نداشته راهی خانه کند. در راه بازگشت اشکان طلایه را به ویلایی در آن نزدیکی می برد ، طلایه که انتظار چنین چیزی را نداشته از شدت ترس بیهوش میشود و وقتی بهوش میاد درد عجیبی در بدن خود حس می کند و خود را داخل ویلا میبیند. از چیزی که ممکن است برایش بوجود آمده باشد به شدت میترسد و از ویلا فرار کرده
قسمتی از متن رمان طلایه
اخم هاشو در هم کشید و گفت: اصفهانی هستی؟ پس چرا لهجه نداری؟ در حالی که سرمو تکان می دادم گفتم: آخه پدر و مادرم اصالتا اهوازی هستند ولی اصفهان زندگی میکنیم خانواده ام اصلا لهجه ندارند و من هم…. شیدا آمد وسط حرفم و گفت پس خوابگاه گرفتی؟ قصد نداشتم خیلی از مسائل خصوصیم را برای اهل دانشگاه فاش کنم گفتم
نه منزل یکی از اقواممون هستم خب همین رو بگو میخواستم ببینم نزدیک همدیگه هستیم یا نه؟
آخه برای قبولی تو دانشگاه یک عروسک از بابام جایزه گرفتم گفتم ببینم یم همراه خوب پیدا کردم یا نه؟ همان طور که زیر لب حرف های شیدا رو تجزیه و تحلیل می کردم دچار سر درگمی شده و در حس رفته بودم شیدا که متوجه شده بود با خدم درگیرم. گفت: باز که رفتی تو هپروت فقط بگو منزل فامیلتون تو کدوم خیابونه؟از گیج بازی خودم عاجز شده بودم این را قبول دارم تا یکی دو ماه اول دانشگاه به قول شیدا معنی و مفهوم خیلی چیزها را نمی گرفتم و خیلی وقتها او برایم ترجمه میکرد….
ولی بعدا حسابی راه افتاده بودم و دیگر خجالت نمی کشیدم. آدرسم را گفتم و از شانس خوب من تقریبا با شیدا هم محل بودیم و به قول خودش سر راه منو می انداخت .پایین شیدا قد بلند و کشیده بود، رزمی کار بود و کمربند مشکی داشت خودش را هم بادیگارد من معرفی می کرد، اکثر اوقلت شلوار چند جیب با کتانی می پوشید. البته از آن گران قیمت ها،تو ماشینش هم از نانچیکو گرفته تا اسپری فلفل و خیلی چیزهای دیگه پیدا می شد. آن روز، کلی با شیدا شدم علاوه بر خودش یه برادر داشت و پدرش هم طلافروش بود و معروف وقتی گفتم اسمش رو
ممکن است این رمان در حال ویراستاری باشد یا به دستور مراجع قضایی یا درخواست نویسنده حذف شده باشد.