دانلود رمان خورشید زمستون از ماهور ابوالفتحی با لینک مستقیم
رمان خورشید زمستون نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه
نویسنده رمان: ماهور ابوالفتحی
تعداد صفحات: 1301
خلاصه رمان: سر سفرهی عقدِ خورشید، داماد دل به فرار میزند؛ آن هم با زنی که ده سال از او بزرگتر است. خورشید میماند و نگاههایی که سرزنش میکنند، و پسرِ آن زن که دنبال مقصر میگردد و خورشید را سادهترین هدف میبیند. تا به حال توجه کردهای زمستان، بعد از یک برفِ سنگین، نور کمرمق خورشید وقتی به دیوار میتابد چه گرمایی دارد؟ من فکر میکنم چون در همان لحظه، همان چیزی را که نیاز داری به تو میدهد؛ و این یعنی خورشید… خورشیدِ زمستان …
قسمتی از متن رمان خورشید زمستون
چشم که باز کرد، جای دیگری بود! خارج از سالن شلوغ قبلی، توی اتاقی کوچک در حالی تختش کنار پنجرهی دوده گرفتهی بیمارستان بود! به اطراف نگاه کرد و هیچکس توی اتاق نبود، به دستش سرم وصل کرده بودند! تازه یادش آمد چه بر سرش آوردهاند و برق از سرش پرید! که نگاهش نشست روی دیوارها و ساختمانهای کوتاه و بلند مقابل پنجره و قطره اشکی از گوشهی چشمش سر خورد! در اتاق باز شد، منتظر فردین بود انگار! میخواست مردی را که امروز جای تمام خانوادهاش پشت و پناهش را بوده را ببیند اما نبود. زنی وارد اتاق شد، سلام کم جانی داد و وسایلش را روی تخت مقابل گذاشت. فردین رفته بود؟ خب این اصلا خوب نبود… سخت از جا بلند شد، پایهی سرم را همراه خود کشید و بعد از پوشیدن دمپاییهای
نچندان تمیز بیمارستان اتاق را ترک کرد. باید آن غریبه را پیدا میکرد، باید به بهانهی تشکر او را میدید و خیالش از بابت این تنهایی و آشفتگی راحت میشد. توی سالن آرام آرام قدم بر میداشت و اطراف را نگاه میکرد، نگران بود؛ مثل بچهای که مادرش را گم کرده باشد… با اینکه میدانست نباید به کسی تکیه کند اما امروز را دلش میخواست بیشتر با آن غریبه سر کند. به ایستگاه پرستاری رسید و کم جان صدا زد: خانم؟ پرستار بدون آنکه سر بلند کند به کارش ادامه داد و گفت: چیه؟ آب دهانش را قورت داد و پرسید: یه آقایی همراه من بود، شما نمیدون… پرستار بیحوصله بین حرفش گفت: نه نمیدونم. بعد هم به کوبیدن انگشتانش روی کیبرد ادامه داد و خب خورشید درمانده برگشت سمت اتاقش! مرد رفته بود و
خورشید حتی نتوانست از او خداحافظی کند؛ مثل مهدیار! روی تخت نشست، مثل جای شکستگی تازه جای این درد داشت درد میگرفت! چطور حتی به ذهنش نرسیده بود مهدیار چه نقشهای در سر دارد و به کجاها که فکر نمیکند! سرش را بین دست گرفت باید به خانوادهاش خبر میداد؟! دلش میخواست به خانه برگردد و این لباس کوفتی آینهی دق را عوض کند! حالا که آن مرد رفته بود اینجا را نمیخواست، سوزن آنژیوکت را از دستش بیرون کشید و کمی بعد صدای قدمهای کسی آمد… فردین بود… سراسیمه وارد اتاق شد و گفت: واسه چی اینو در آوردی؟ خورشید انگار که دنیا را به او داده باشند، خوشحال شد! این خوشحالی لبخند نشد و به لبهایش نريخت، بلکه برق شد و از چشمهاش بیرون زد! فردین با اخمهای درهم گفت: میخواستی بری؟
دانلود رایگان رمان خورشید زمستون اثر ماهور ابوالفتحی
دانلود رمان خورشید زمستون 0 مگابایت فرمت PDFپس از عضویت دسترسی شما به دانلود همه رمان ها آزاد خواهد شد
عضویت در سایت ورود به سایت
