دانلود رمان ستارهها که ببارند از فاطمه اصغری با لینک مستقیم
رمان ستارهها که ببارند نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه
نویسنده رمان: فاطمه اصغری
تعداد صفحات: 1534
خلاصه رمان: پگاه که پس از مرگ والدینش کاملاً تنها مانده، میفهمد تصادف نبوده و قتل بوده است. خانواده قاتل که از اتهامات مطمئن هستند، با تمام قوا برای گرفتن رضایت و ساکت کردن او وارد عمل میشوند. آنها از آخرین حربه خود استفاده میکنند: «سامان»، برادر ناتنی قاتل و یک بادیگارد ورزیده. مأموریت او نفوذ به زندگی پگاه و متقاعد کردن او (با هر روشی) است. اما وقتی سامان با عزت و ایستادگی پگاه در برابر ظلم روبرو میشود، نه تنها نقشههای خانواده خود را برهم میزند، بلکه تبدیل به تنها حامی پگاه در راه پرخطر کشف حقیقت میشود …
قسمتی از متن رمان ستارهها که ببارند
با صدای مامان از خواب میپرم؛ داشت صدایم میزد. یک آن گیج و منگ اطرافم را نگاه میکنم. اینطور پریدن از خواب باعث میشود سرم به شدت درد بگیرد. مامان را صدا میزنم اما جوابی نمیگیرم. پتو را کنار میزنم از جایم بلند میشوم و با چشمانی پف کرده این طرف و آن طرف خانه را میگردم. چند بار بابا و مامان را صدا میکنم. شک ندارم صدای خودش بود. پس الان کجاست؟! ابروهایم را با دست رو به بالا حالت میدهم تا سنگینی پلکهایم گرفته شود. معلوم است خواب دیدهام و مامان و بابا هنوز برنگشتهاند. نگاهی به ساعت میاندازم. ساعت هفت است. زیاد نخوابیده بودم اما دوباره دلم به شور میافتد. امکان نداشت مامان تا این ساعت بیرون از خانه بماند. هر طور شده تا قبل از تاریکی هوا به چهار دیواری خانه بر میگردد.
سریع سراغ گوشی میروم تا با بابا تماس بگیرم. دیدن سه تماس از بابا آه از نهادم بلند میکند. یادم رفته بود گوشی را از حالت بیصدا خارج کنم. خدا میداند با جواب نگرفتن به تماسشان چقدر استرس کشیدهاند. بابت این بی فکری خودم را لعنت میکنم. خیلی زود شمارهی بابا را میگیرم. بعد از چند بوق تماس وصل میشود. همین که الو میگویم به جای بابا صدای مردی جوان را میشنوم. -سلام شما با صاحب این گوشی نسبت دارین خانوم؟ گوشی را از صورتم فاصله میدهم. روی صفحه نام “بابا” به چشم میخورد. دوباره گوشی را کنار گوشم میگذارم و با صدایی ارزان جواب میدهم. -بله. دخترشونم. گوشیشون دست شما چی کار میکنه؟ چقدر بیرحمانه جواب میدهد. -متاسفانه تصادف کردن الان بیمارستانن.
چند باری با شما تماس گرفتم ولی… انگار کسی با پتکی سنگین در سرم میکوبد. باقی حرفهایش را نمیشنوم. فقط فریاد میزنم: کدوم بیمارستان؟ خسته بودم. غم مثل یک کوه روی شانههایم سنگینی میکرد و رمق از پاهایم گرفته بود. کم کاری نکرده بودم؛ در مقابل سختترین توفان زندگیام سرپا ایستاده بودم. به اندازهی تمام عمرم قدرت به خرج داده بودم. از عهدهی هر کسی برنمیآمد با کمری شکسته اینطور مقاومت کند، اما من مقاومت کرده بودم. به در خروجی خیره بودم و داشتم یکی یکی مهمانها را بدرقه میکردم. دوست نداشتم در صورت کسی نگاه کنم و دلسوزیاش را ببینم. به زور سرم را بالا نگه میداشتم تا بتوانم جوابشان را بدهم. ثانیه شماری میکردم تا زودتر تمام شود و همه بروند. نیاز داشتم تنها شوم …
دانلود رایگان رمان ستارهها که ببارند اثر فاطمه اصغری
دانلود رمان ستارهها که ببارند 0 مگابایت فرمت PDFپس از عضویت دسترسی شما به دانلود همه رمان ها آزاد خواهد شد
عضویت در سایت ورود به سایت