دانلود رمان حس ماندگار از ناشناس با لینک مستقیم
رمان حس ماندگار نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه
نویسنده رمان: ناشناس
تعداد صفحات: 1657
خلاصه رمان: نامم ترنم است و سرنوشتم به اجباری تلخ گره خورده: عقد با مهرداد، شوهر خواهرم. وقتی خواهر دوقلوم از دنیا رفت، دخترش با چشمان معصومش، از فرط شباهت، مرا مادر خود پنداشت. پدر، قیدِ اجبار زد و مرا به عقد مهرداد در آورد. مهردادی که روزی مرا خواهرِ تبسم مینامید، پس از مرگ او، دیگر مرا ترنم نمیدید؛ تمکین میخواست و نزدیکی، گویی من تبسم بودم… من، دختری که تنها به جرم همشکلی با خواهر از دست رفتهاش، ناگزیر از مادری و همسری با شوهر او شد …
قسمتی از متن رمان حس ماندگار
ترنم) ستایش رو روی تخت گذاشتم دستی به صورتش کشیدم لبخندی زد. خودم رو کشیدم جلو و گونهاش رو بوسیدم. -عشق خاله همیشه لبخند بزن. حرفم رو باز نفهمید دستهاش رو باز کرد و گفت: مامانی بغلم کن… بغلش کردم. خندید منم خندیدم چند روز از اون قضیه گذشته بود. تو این مدت بازم حرف پیش اومد و بازم من جواب تکراری دادم. بابا و مامان قانع نمیشدن.. سرسخت پشت مهرداد بودن.. اصلا براشون مهم نبود که ترنمی هست… دل داره… غم داره… ناراحته… اصلا براشون مهم نبود من هستم فقط با حرف خودشون پیش میرفتن… ستایش چنگی به گونم زد حواسم جمع ستایش شد. زوم من بود. -مامانی.. با لبخند تلخ گفتم: جانم خاله… یاد قبلا افتادم هر وقت میگفتم عشق خاله کیه
دستهاش رو بهم میزد و میگفت من. اما الآن انگار توجهی به خاله گفتن من نداشت… -چرا نمیریم خونمون.. بابایی رو میخوام.. لبخند از رو لبام پر کشید الان جواب این بچه رو چی میدادم… همینطور منتظر بهم زل زده بود… اب دهنم رو قورت دادم و گفتم: الان نمیشه بریم که… چون.. شروع کرد به غر زدن و با نا آرومی کردن. پاهاش رو تکون میداد و توی بغلم ورجه وورجه کردن… -نه مامانی.. من بابایی رو میخوام بریم خونه.. نا ارومی کرد و با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن.. کلافه شدم.. میخواست بره خونه اونم پیش مهرداد.. یه دفعه با صدای بلند گفتم: بسههه دیگه عه گفتم نمیشه یعنی نمیشه. صدای گریهی ستایش بلند شد داشت با صدای بلند گریه میکرد.. حالت زاری به خودم دادم…
-خاله گریه نکن نمیشه بریم لج نکن. همینطور داشتم حرف میزدم که در باز شد. مامان اومد داخل.. نگاه نگرانی سمت ستایش کرد و گفت: چی شده ترنم؟ چرا ستایش داره گریه میکنه؟؟ همینطور که داشتم تکونش میدادم با اخم گفتم: پیله کرده بریم خونه خودمون. مامان اخمی کرد و اومد سمتم… ستایش رو از دستم گرفت با تشر گفت: چرا بچه رو دعوا میکنی.. سرش داد میزنی.. یتیم گیر آوردی فکر کردی هیچکس رو نداره.. خوب نمیتونی نگهش داری نگهش ندار دیگه چرا سر بچم داد میزنی!!؟ زورت میاد اره.. با چشمهای گرد شده به مامان خیره بودم داشت به من این حرفها رو میزد!!؟ قلبم به درد اومده بود. با غم گفتم: من… به وسط حرفم پرید و گفت: هیس نمیخوام چیزی بشنوم دیگه نزدیک ستایش نشو…
این حرف رو زد و بعد سمت در اتاق رفت… ستایش شروع کرد به صدا زدن من… -مامان مامان.. قلبم به درد اومده بود واقعا چرا من باید این حرفها رو میشنیدم!؟؟ واقعا مستحق این حرفا بودم!!؟ قطره اشکی سمج از چشمم روون شد.. تبسم رفته بود اما تیر غم و غصهی همه باید تو قلب من فرو میرفت.. با حال بدی سمت تخت رفتم… خوابم میاومد زیاد.. کاش میخوابیدم و بلند نمیشدم.. روپوش رو کنار زدم و با همون حال خراب و بغض توی تخت خزیدم… مهرداد) قاب عکس تبسم رو توی دستم گرفتم و خطهای فرضی روی لبخندش کشیدم انگار که تصویر زنده باشه… دلم برای خندههاش.. غر زدناش.. لوندیهاش و ناز کردناش.. نفس کشیدناش.. صدای تپش قلبش.. همه تنگ شده بود …
دانلود رایگان رمان حس ماندگار اثر ناشناس
دانلود رمان حس ماندگار 16.43 مگابایت فرمت PDFپس از عضویت دسترسی شما به دانلود همه رمان ها آزاد خواهد شد
عضویت در سایت ورود به سایتآهنگ های پیشنهادی برای شما
نظرات بسته شده اند