دانلود رمان آشوک از سحر مرادی با لینک مستقیم
رمان آشوک نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه
نویسنده رمان: سحر مرادی
تعداد صفحات: 803
خلاصه رمان: وقتی پدری معتاد، فرزندش را گروگان خواستههای تاریکش میکند، ساره دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. او در لبهی پرتگاه مرگ و زندگی ایستاده است، تا اینکه محمدرضا، تنها شاهد روزهای روشن کودکیاش، بازمیگردد. اما این بازگشت تنها نجات نیست؛ فاش شدن راز یک قصهی سیاه، همه چیز را درهم میریزد… آیا عشق توان مقابله با حقیقتی هولناک را دارد؟
قسمتی از متن رمان آشوک
از تابلوی هنری رو به رویم سر در نمیآوردم، اما آن را شبیه خودم میدیدم. با حس حضور کسی، برگشتم و چشمم به قامت بلند مردی افتاد که توی چارچوب ایستاده بود. با توجه نگاهم لبخند زد و گفت: معطل شدی… تلفنم واجب بود. درست بیست و هفت دقیقه از آمدنم گذشته بود و او تمام مدت مشغول صحبت با تلفنش بود. به احترامش نیم خیز شدم و گفتم: من بی وقت مزاحمتون شدم. صندلیها را دور زد و با حفظ همان لبخندی که از ابتدای ورودم روی صورتش بود پشت میزش نشست و گفت: اتفاقا خوب زمانی اومدی، سرم خلوته. خب تعریف کن ببینم سفر اولت چطور بود؟ تعریفی نداشتم. از خستگی راهم میگفتم یا همسفری که خون به دلم کرد؟ _خوب بود. به گفتن همین دو کلمه اکتفا کردم و پوشههای طلقی را برداشتم.
_از لحنت معلومه خیلی هم خوب نبوده، درسته؟ برگهها را مقابلش گرفتم. منتظر بودم بگیرد، اما نگاه خیرهاش معذبم کرد. فهمید و گفت: سحر زیادی خنده روئه یا تو از اون طرف بوم افتادی؟ امیر ضمیر روشن هم به خوبی فهمیده بود که چقدر با سحر فرق دارم. از نگاه مستقیم و توجه کردنش خوشم نیامد. خودم را به بیراهه زدم: پرسشنامهها رو نگاه میکنید؟ با اتمام حرفم از روی صندلیاش بلند شد. میز را دور زد و روبه رویم ایستاد. با دست به همان صندلیای که رویش نشسته بودم، اشاره کرد: بشین صحبت کنیم. از طرز حرف زدنش خوشم نمیآمد. بهانه آوردم: جایی کار دارم… دیرم میشه. بازویم را گرفت و با خودش سمت صندلیها برد. _برای هیچ چیز عجله نکن ساره جان. هنوز مات حرکتی که کرد مانده بودم
که پشت اسمم جان کشداری را چسباند. از رفتارش شوکه بودم و او به راحتی ادامه داد: همون بار اولی که با سحر دیدمت ازت خوشم اومد. بار اولی که من را با سحر دیده سر قراری بود که با هم داشتند و دوستی آنها تازه شروع شده بود. _يه صبوری خاصی تو رفتارت هست… آرومی. نفسم از شدت اضطراب سنگین شده بود و از نزدیکیاش خوف کرده بودم. دستم را به ضرب پس کشیدم. خیره نگاهم کرد. بند کولهام را چنگ زدم و با صدایی که از شدت ترس میلرزید گفتم: دیرم شده! کم مانده بود که اشکهایم سرازیر شوند. برخلاف ضمیر روشن، من از همان ملاقات اول هم حس خوبی نسبت به او نداشتم. به سحر گفته بودم “این پسر روراست نیست و حس خوبی به من نمیدهد.” سحر خندیده و گفته بود که قصدش از دوستی …
دانلود رایگان رمان آشوک اثر سحر مرادی
دانلود رمان آشوک 10.1 مگابایت فرمت PDFپس از عضویت دسترسی شما به دانلود همه رمان ها آزاد خواهد شد
عضویت در سایت ورود به سایت