دانلود رمان مخمور شب از نسترن اکبریان با لینک مستقیم
رمان مخمور شب نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده رمان: نسترن اکبریان
تعداد صفحات: 437
خلاصه رمان: دختری در راه زندگیاش با گرهای کور از سرنوشت رو به رو شد. او فریب گودالی عمیق را خورد، گودالی که هر شب مثل باتلاق، او را بیشتر در خودش فرو میبرد. تنها پناهش دودهایی بود که شبها روشن میکرد و در مه شب گم میشد. اما در همان تاریکی، سرنوشت نقشه دیگری داشت؛ نخهایی تازه به هم گره خوردند: یکی از جنس باروت و دیگری جرقه. و جرقهای که خبر نداشت روزی با باروت تلاقی خواهد کرد …
قسمتی از متن رمان مخمور شب
با پگاه که از مدرسه خارج شدیم با نگاه به ساعت گفتم: جایی قرار داری یا بریم بگردیم؟ پگاه هم به ساعتش نگاه کرد و با ریختن یک دسته از موهایش روی پیشانی، دستش را برای در آوردن رژ لب کنار کولهاش برد و گفت: آره ساناز با یه پسری دوست شده دیشب گفت بریم پیش اونا تو پارک قرار دارن. قدمهایم را تند کردم و هم شانه با پگاه راه گرفتم. رژش را از دستش کشیدم و در حالی که با حالتی فرضی روی لبهایم میکشیدم. گفتم: به ما چه خب؟ بریم اونجا چیکار کنیم؟ -هیچی میشینم اونا حرفاشون رو بزنن. سرم را کلافه وار تکان دادم و انگار که در حالم خورده باشد، با ناراحتی گفتم: کاش حداقل میگفتین كل اکیپ جمع بشه قلیونی چیزی میکشیدیم. پگاه چشمان ریز قهوهایاش را به چشمانم دوخت و با لبخند تمسخر آمیزی گفت: حسابی دودی شدیا!
حالا معلوم نیست الانم میکشن یا نه. ساناز که خودش معتاده همین گل ملاست. بگی بهش رد نمیکنه البته اگه پسره اهل دود و دم باشه. دیگر تا رسیدن به پارکی که در نزدیکی مدرسه بود چیزی نگفتم و فقط همراه پگاه راه میرفتم. وقتی وارد پارک شدیم پگاه برای ساناز از دور دست بلند کرد و با قدمهایی تند خود را به او رساندیم. روی یک نیمکت نشسته بودند. پسر همراهش سرش را داخل گوشیاش کرده بود و حتی به یمن آمدن ما هم از جایش نیمچه تکانی نخورد. پس از روبوسی و دست دادن با ساناز، ساناز دستش را به سمت پسر کشید و گفت: بچهها مهدیار، مهدیار بچهها… پسری که مهدیار نامیده شده بود بالاخره سرش را از داخل گوشیاش بیرون آورد و با چشمان گردش نگاهمان کرد. سری تکان داد و با لبخند گفت: خوشبختم.
این بچهها اسم ندارن عزیزم؟ ساناز بلند خندید و با نگاه به پگاه، انگشت به سمتش کشید و گفت: پگاه. سپس به من اشاره کرد و گفت: اینم ماهور. پسر مهدیار نام نگاهش را خیره به چشمانم کرد، انقدر نگاهای طولانی شد که من چشم دزدیدم و با قطع ارتباط نگاهی مان توسط من، صدای آن پسر چشم عسلی در آمد: خوشبختم خانمها. من و پگاه با لبخند سری تکان دادیم. یک لنگه پا همان وسط مانده بودیم که مهدیار بالاخره دل از نیمکت کند و سر پا شد. با گرفتن دست ساناز خطاب به او گفت: جمعیتمون زیاد شد رو این نیمکت جا نمیشیم بریم پشت پارک رو چمنی چیزی بشینیم دوستهاتم اذیت نشن. ساناز موافقت کرد و چهارتایی به سمت پشت پارک راه گرفتیم. داشتم با بیحالی روی چمنها پاهایم را سر میدادم که …
دانلود رایگان رمان مخمور شب اثر نسترن اکبریان
دانلود رمان مخمور شب 3.56 مگابایت فرمت PDFپس از عضویت دسترسی شما به دانلود همه رمان ها آزاد خواهد شد
عضویت در سایت ورود به سایت