دانلود رمان بیچهرگان از الناز دادخواه با لینک مستقیم
رمان بیچهرگان نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: ترسناک، معمایی
نویسنده رمان: الناز دادخواه
تعداد صفحات: 240
خلاصه رمان: رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی میشه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانوادهاش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم میزنه تا اینکه بچهای عجیب پا به بیمارستان میذاره. بچهای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته شدن. با کنجکاوی رویا اون از طریق پرستارهای بخش حرفهایی در مورد محلهای در حاشیهی شهر میشنوه که افراد ساکن محله دعانویسهایی با موکل هستن که مراسمات عجیبی رو انجام میدن. محلهای که هیچ کدوم از افراد شهر جرات نزدیک شدن بهش رو ندارن. همه چیز از جایی شروع میشه که رویا و ستاره از روی کنجکاوی پا به یکی از مراسمهای بابازار و مامازار میذارن. وقتی راه نفوذ کوچکی برای اجنه باز بشه… دیگه نمیشه از حضورشون در امان موند.
قسمتی از متن رمان بیچهرگان
صدای جروبحث کارگرها از پایین به گوشم میرسید. پنجره ی خاک گرفته با قاب زنگ زده رو به سختی باز کردم و سرم رو بیرون بردم. نگاهی به کوچه انداختم و با صدای بلندی گفتم: «آقای عاشوری چی شده؟» مرد سرش رو بالا گرفت، آفتاب مستقیم به صورتش میزد. «چیزی نیست خانم عطایی. یه مشکل توی حساب کتابه الان حل میشه.» «وسایل لطف کنین زودتر بیارید بالا بعداً به حساب کتاباتون برسید.»
چشم چشمی که برای ساکت کردن من گفت بیشتر از سرو وا کنی بود. جعبه ها داخل آشپزخونه روی هم تلنبار شده بودن و حالا داشتم به این فکر میکردم که این حجم وسیله رو چطور باید تنها جابهجا میکردم. نگاهی به صفحه گوشی انداختم. قرار بود ستاره برای کمک بیاد و فردا وسایل خودش رو بیاره اما از صبح موبایلش خاموش بود. «خانم اینا رو کجا بذارم؟» نگاهی به نوشتهی روی جعبه انداختم. نوشتهی آبی رنگ ماژیک روی جعبه کلمهی کتاب ها رو نشون میداد.
«بذارید توی اتاق دومی.» با رسیدن آخرین کارتن، اول ایستادم و گوشه کنار یخچال و لباسشویی رو چک کردم تا مطمئن بشم در حین جابه جایی روش خط نیفتاده باشه. شالم رو مرتب کردم و از پلکان خاک گرفته پایین رفتم. دو طبقه، بدون آسانسور! آقای عاشوری با دستمال یزدی توی دستش عرق پیشونی رو خشک کرد و گفت: «خانم عطایی ردیفه؟ تمام؟» پاکت پول رو از کیفم بیرون کشیدم و گذاشتم تو دستش و گفتم: «درسته؟»اسکناس هارو بیرون کشید و شروع به شمردن کرد. انگشت شستش رو روی زبون کشید و همونطور که اسکناسها رو زیر و رو میکرد گفت: «خدا برکت بده خانم عطایی. بازم کاری چیزی بود ما در خدمتیم.» «ممنون.»
سوار وانت شد و حرکت کرد. ایستادم و به نمای ساختمون قدیمی با سنگ کرم رنگ خیره شدم.دو سال گذروندن طرح توی یکی از بیمارستان های یکی از شهرهای جنوبی، برای منی که اهل تبریز بودم و عادت به هوای گرم و اینقدر خشک نداشتم مصیبتی بود که نگو و نپرس پلکان رو به بالا برگشتم. کلید رو داخل قفل چرخوندم و داخل شدم. پنجرههای بدون پرده بهم دهن کجی میکردن. نگاهی به آویز پرده انداختم. سالم بود فقط باید نردبونی میگرفتم و پرده رو بهش آویز میکردم. یکی رو هم باید برای نصب لوستر و چک کردن آبگرمکن و پکیج میآوردم. کولر به نظر سالم میرسید. چشمم روی کاغذ دیواری ساده کرم رنگ با قاصدک های سفید چرخید. باید به اینجا عادت میکردم. دو سال آینده اینجا خونه ی من بود.
دانلود رایگان رمان بیچهرگان اثر الناز دادخواه
رمان بیچهرگان 0 مگابایت فرمت ZIPپس از عضویت دسترسی شما به دانلود همه رمان ها آزاد خواهد شد
عضویت در سایت ورود به سایت