دانلود رمان ته کلاس ردیف آخر صندلی آخر از لوئیس سکر با لینک مستقیم
رمان ته کلاس ردیف آخر صندلی آخر نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه
نویسنده رمان: لوئیس سکر
تعداد صفحات: 120
خلاصه رمان: برادلی چاکرز، بزرگ ترین شاگرد کلاس، تا دلت بخواهد دروغ می بافد؛ آن هم دروغ های شاخ دار! او با هم شاگردی هایش توی مدرسه دعوا راه می اندازد و از درس و مشق متنفر است. در مدرسه هیچ کس جز کارلا، مشاور جدید مدرسه، برادلی را دوست ندارد. کارلا از شنیدن داستان های عجیب و غریب او خوشش می آید و فکر می کند او واقعا باهوش است. اما کارلا چه کار کند تا برادلی خودش را عوض کند؟
قسمتی از متن رمان ته کلاس ردیف آخر صندلی آخر
بچههایی هستند که تنها با یک نگاه معلوم میشود تُفاندازهای ماهری هستند! برادلی چاکرز از همین قماش بود. قیافهاش داد میزد که تُفاندازیاش حرف ندارد! برادلی بزرگترین و خشنترین شاگرد کلاس خانم ایبل بود. از سایر شاگردان کلاس بزرگتر بود، چون کلاس چهارم رفوزه شده بود. حالا کلاس پنجم بود و احتمالاً در این کلاس هم درجا میزد!
جف، ابتدا ناباورانه نگاهش کرد. بعد یک دلار به او داد و تَر و فرز در رفت! برادلی خندید و به بچههایی که از رفتار او حسابی حال کرده بودند نگاه کرد. پایانِ زنگ تفریح، وقتی وارد کلاس شد، خیلی تعجب کرد که خانم ایبل چیزی به او نگفت! چون گمان کرده بود جف از او شکایت میکند و او ناچار میشود یک دلارش را پس بدهد.
به هر حال، مانند همیشه، پشت میزش، تهِ کلاس… ردیف آخر… صندلی آخر نشست. فکر کرد: طرف ترسیده که چُغلیام را بکند! میداند اگر چُغلی بکند، تو صورتش میکوبم! و با خودش خندید. در ساعت ناهار هم ناهارش را تنهایی خورد. بعد از ناهار همین که به کلاس برگشت، خانم ایبل او را سر میزش صدا زد. برادلی پرسید: «کی، من؟ خانم، من که کاری نکردهام!» و با خشم به جف که تازه سر جایش نشسته بود چشمغُرّه رفت.
***
«جِف آهسته گفت: «برای من فرقی نمیکند که کجا بنشینم.» خانم ایبل گفت: «راستش… هیچ کس دوست ندارد… آنجا بنشیند.» برادلی با صدای بلند گفت: «آره! هیچ کس دوست ندارد پهلوی من بنشیند!» و به طرز عجیبی لبخند زد. دهانش را طوری تا بناگوش کِش داد که معلوم نبود لبخند میزند یا اخم میکند! آنگاه با چشمان برآمده به جِف خیره شد که با ناراحتی داشت در صندلی کناریاش مینشست. جِف به او لبخند زد و او بهناچار رویش را برگرداند.
همین که خانم ایبل آمادهٔ درس دادن شد، برادلی یک مداد و یک تکه کاغذ بیرون آورد و شروع کرد به خطخطی کردن. بیشتر ساعتهای صبح کارش همین بود. گاهی روی کاغذ خطخطی میکرد و گاهی روی میز. بعضی وقتها این کار را چنان با شدت انجام میداد که نوکِ مدادش میشکست. هر وقت اینطور میشد میخندید. بعد نوکِ شکسته را با چسب به یکی از گلولههای خرتوپرت داخل جامیزش میچسباند. آنجا پُر بود از گلولههای کاغذپاره، نوک مداد شکسته، پاککُنهای جویده و چیزهای نامشخصِ دیگری که همه با نوارچسب به هم چسبانده شده بودند.
ممکن است این رمان در حال ویراستاری باشد یا به دستور مراجع قضایی یا درخواست نویسنده حذف شده باشد.